داستان کوتاه،داستان های کوتاه و اشعار استاد شهریار
داستان کوتاه (داستانک) : خرید معجزه
سارای هفت ساله به طور اتفاقی شنید که والدینش در مورد بیماری برادر کوچک ترش صحبت می کنند و متوجه شد که برادر کوچکش سخت مریض است و والدینش توانایی مالی درمان او را ندارند.
پدر به تازگی از کار بیکار شده بود و نمیتوانست هزینه جراحی گران برادر را پرداخت کند. سارا شنید که پدر به آهستگی به مادر گفت : فقط معجزه است که میتواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، پول ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار بود!
سپس خیلی آهسته از درب پشتی منزل خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه ی هفت ساله داستان ما شود.
دخترک پاهایش را به هم میزد و سر و صدا میکرد ولی داروساز این داستان کوتاه آموزنده هیچ توجهی نمیکرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و پول ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت…..
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه میخواهی؟ دخترک جواب داد: برادرم خیلی بیمار است، میخواهم کمی معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: معجزه بخری؟!
دخترک داستان ما توضیح داد: برادر کوچکم، سرش چیزی رفته و پدرم میگوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟! داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نداریم.
چشمان دخترک گریان شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی بیمار است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا میتوانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس شیکی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟ دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد شیک پوش نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چقدر جالب، فکر میکنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی است!
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخواهم برادر و پدر و مادرت را ببینم، فکر میکنم معجزه برادرت را من داشته باشم. آن مرد دکتر فوق تخصص مغز و اعصاب در بود فردای آن روز عمل سنگین جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او را از مرگ حتمی نجات داد.
پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما سپاس گزارم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخواهم بدانم هزینه این عمل جراحی چقدر است؟ دکتر لبخندی زد و گفت: چیز زیادی نشده است فقط 5 دلار کافیست!!!
استاد شهریار پس از این شکست عشقی که منجر به ترک تحصیل وی میشود. بهصورت جدی هم و غم خود را بر شعر می گذارد و منظومه های بسیاری را میسراید. غم عشق و اندوه حتی باعث بیماری و بستریشدن وی در بیمارستان می گردد. داستان بیماری استاد شهریار به گوش دختر میرسد و وی به عیادت شهریار در بیمارستان میرود. شهریار پس از این دیدار، شعری سوزناک را در بستر میسراید. این شعر بعدها با صدای غلامحسین بنان بهصورت آواز درآمد :
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا؟
در خزان هجر گل، ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا؟
شهریارا بیحبیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا؟